هيولا

فرشته احمدي
a_fereshteh@yahoo.com

شهرزاد با وحشت به لکه خون روي بالش نگاه مي کند.
- چرا روي بالش نشستم؟
ژان والژان توي رستوران تنارديه ها، کوزت را نگاه مي کرد که با دستهاي کوچکش سطل سنگين آب را جابجا مي کند.زن تنارديه با غيظ رويه بالش را در مي آورد و کتاب شهرزاد را که روي زمين افتاده با خودش مي برد. براي شهرزاد شلواري مي آورد.
- عوضش کن.
همه چيز هاي خوني را توي تشت مي ريزد و مشغول شستن مي شود.شهرزاد در گوشه اي ايستاده و زن تنارديه لباس ها را چنگ مي زند.
- توي اين کتابا به شما چي ياد ميدن؟ياد نمي دن چه جوري خودتون رو جمع و جور کنيد؟
شهرزاد با شلواري که برايش کوتاه است، به رختخواب مي خزد و گوشه سطل کوزت قايم مي شود.آنقدر گريه مي کند که سطل از آب شور پر مي شود.کوزت با خوشحالي سطل را براي زن تنارديه مي برد و نمي گويد که براي پر کردنش تا رودخانه نرفته است.
زن تنارديه براي مهمانها غذا مي پزد. غذا آنقدر شور است که مهمانها قهر مي کنند و مي روند و تنارديه به زنش مي گويد :
- احمق هنوز نمي داني چقدر نمک توي غذا بريزي؟
زن تنارديه از عصبانيت جيغ مي کشد.پدر بيدار مي شود. شهرزاد منتظر مي ماند تا برود و او را با آن شلوار نبيند.
پدر صبحانه مي خورد و به غرغرهاي مادر گوش مي دهد.
- شهرزاد...کتاب...بالش ...خون.
شهرزاد کوچک مي شود، قد کوزت. آنقدر کوچک که ديگر بالش را کثيف نمي کند و به کودکستان مي رود.
توي راه کودکستان به پالتوي آبيش کمي گل پاشيده مي شود. با دست پاکش مي کند. لکه اش مي ماند اما هنوز پيراهن سياه چين چينش را مي پوشاند. روي صندلي آبيش که مي نشيند، پالتويش را در نمي آورد. يک روز خانم معلم از او مي پرسد:
- شهرزاد جون گرمت نيست؟
- نه، نه، سردمه.
خانم معلم ابروهايش را بالا مي برد.حتي شنل قرمزي هم توي خانه اشان شنلش را در مي آورد و به جا لباسي آويزان مي کند. اما شهرزاد هميشه سردش است. دستهايش از سرما ترک مي خورند و از ترکها، خون مي آيد. بابايش مي گويد:
- من که کارگرم، دستام از دستاي تو بهترند.
حتي دستهاي مامانش که از صبح تا شب با فاپ لباس مي شويد، آنطوري نيست. توي حمام که مامان روي ترک دستهايش کيسه مي کشد، اشک توي چشمهايش جمع مي شود. حمام که از بخار پر است، معلوم نمي شود آدم گريه مي کند يا نه.
يک روز توي حياط کودکستان، آنقدر گرم بازي است که پالتويش را در مي آورد و روي نيمکت مي اندازد. باد توي پيراهن سياه چين چين شهرزاد مي افتد و بچه ها دست از بازي مي کشند و به او خيره مي شوند. فراش هم دست از جارو کردن بر مي دارد و معلم ها پشت شيشه دفتر جمع مي شوند.
پيراهن شهرزاد که مامانش از چادر سياه کهنه اش براي او دوخته، وسط حياط باد مي خورد و پالتوي آبي روي نيمکت، کنار شنل شنل قرمزي افتاده است. شهرزاد تا خودش را به پالتو برساند، کوچک مي شود. آنقدر کوچک که ديگر به کودکستان نمي رود و پيراهن سياه چين چين نمي پوشد.
توي اتاق خوابيده است. با صداي کوبيده شدن دري از خواب مي پرد. دور و بر را نگاه مي کند کسي نيست. مامانش توي آشپزخانه و توالت هم نيست. قدش به دستگيره در خانه نمي رسد. روي انگشتهاي پايش بلند مي شود. قبل از آنکه دستگيره را بگيرد، از زير در پنجه هاي سياهي با ناخن هاي دراز داخل مي شوند. شهرزاد با وحشت عقب مي رود. صداي کلفتي مي گويد:
- شهرزاد جونم، حبه انگورم، در رو باز کن. من مامانتم. رفتم برات نون خريدم. دستامو ببين از بس کهنه هاي تو رو شستم، اين شکلي شدن.چرا صدام کلفته؟ آخه با آب سرد مي شورم.
شهرزاد با صداي بلند گريه مي کند و پشت در اتاق شوکت خانم مي رود تا بيايند او را بغل کنند و پيش خودشان ببرند.
لاي در باز مي شود و پسر کوچک شوکت خانم سرش را بيرون مي آورد. شهرزاد به طرف او مي رود. اما قبل از اينکه وارد شود، دستي پسر بچه را داخل مي کشد و در را محکم مي بندد. در توي صورت شهرزاد بسته مي شود و شهرزاد کوچک مي شود. آنقدر کوچک که توي خانه تنهايش نمي گذارند و هر جا مي روند او را با خودشان مي برند.
صداي عروسي مي آيد. توي چادر بغل مامانش نشسته است. جلويشان روي زمين زغالهاي قرمز و سياه پهن است. از دم در چادر چند تا جوجه اردک ، با سر و صدا رد مي شوند. يکي از آنها سياه وگنده است. آن را مي خواهد. چهار دست و پا به طرفش مي رود. مامان دارد با آدمهاي ديگر که دور تا دور نشسته اند حرف مي زند. شهرزاد دستش را روي زغال قرمزي مي گذارد. جيغ مي زند. همه به طرفش مي دوند. مامان بلندش مي کند. او همچنان جيغ مي زند. زنها به نوبت مي گيرندش و تکانش مي دهند.
مردي موجود سياه زشت و گنده اي را به او نزديک مي کند. بدن شهرزاد جمع مي شود. مي خواهد خود را از آن هيولا دور کند. مرد هيولا را نزديک تر مي آورد:
- دستش رو تو مشک دوغ بکنيد.آروم مي گيره.
زن چاقي به زور دست کوچک شهرزاد را توي دهان بي دندان هيولا فرو مي کند. عين آن موقع که به زور از دهان هيولايي بيرون کشيده بود:
- چه دختر زشتي.
- شايد بزرگ که شد، بهتر بشه.
- نه بابا. داستان اون جوجه اردک زشت رو يه آدم زشت نوشته.
شهرزاد کوچک مي شود. آنقدر کوچک که دوباره به درون هيولا باز مي گردد و توي تاريکي آن، بي انتظاري چشم هايش را مي بندد.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30356< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي